ادم های خوب...
برچسب : نویسنده : بنده خدا adamhayekhoob بازدید : 112
نگاهی گذرا به زندگی نامه سراسر پر برکت حضرت آیتالله بهجت
برچسب : نویسنده : بنده خدا adamhayekhoob بازدید : 58
برچسب : نویسنده : بنده خدا adamhayekhoob بازدید : 50
ما مختصری از زندگانی آن بزرگوار را برای شما نقل می کنیم: آیت الله العظمی شیخ عبدالکریم حائری یزدی در سال 1276 ق در قریة مهرجردِ میبد از توابع اردکان یزد، واقع در دوازده فرسخی یزد دیده به جهان گشود.[1]پدرش، محمدجعفر، کشاورزی پرهیزکار و با تقوا، صالح و صادق بود. مادرش اهل اردکان یزد بود که پس از ازدواج با محمدجعفر به روستای مهرجرد در دو فرسخی اردکان رفت.[2] شیخ میرجعفر، از روحانیون و بستگان آیت الله حائری برای تحصیل، ایشان را با خود به اردکان ببرد. و در منزلش سکنی داد و به مکتب میرزا علی اصغر مُجددالعلمای اردکانی صاحب هدایة المهدویه فرستاد.شیخ عبدالکریم در اردکان مشغول تحصیل نزد علمای شهر بود که پدرش را از دست داد و به روستای مهرجرد بازگشت. بعد از مدتی دوری از درس و بحث، برای ادامه تحصیل به یزد رفت. در آن زمان، یزد، پنج مدرسه علمیه پررونق داشت. مهمترین آنها مدرسه محمدتقی خان بود. شیخ عبدالکریم مهرجردی در همین مدرسه حجره گرفت و نزد میرزا سیدحسن وامق، سیدیحیی کبیر مجتهد یزدی، میرزا سیدعلی مدرس یزدی و سلطان العلما تلمذ نمود.[3]شیخ عبدالکریم (در سال 1294) جوانی 18 ساله بود که با مادرش برای زیارت، همراه کاروان زیارتی به عتبات عالیات مشرف شد. بعد از زیارت قبور ائمه اطهار (علیهم السلام) برای ادامه تحصیل در کربلا ماندگار شد و از محضر ملامحمدحسین فاضل اردکانی معروف به آخوند اردکانی (1235 1302 ق) استفاده می نمود. بعد از چند سال، با راهنمایی استاد، قصد حوزه علمیه سامرا نمود؛ آیت الله اردکانی نامه ای به ایشان سپرد تا به آیت الله مجدد، میرزا محمدحسن شیرازی صاحب فتوای تحریم تنباکو برساند.آیت الله شیرازی بزرگ، وقتی نامة فاضل اردکانی را خواند، فرمود: «من به شما اخلاص پیدا کردم»؛ و این جوان پرتلاش یزدی را در منزلش سکنی داد. شیخ عبدالکریم از خاطرات شیرین آن دوران چنین یاد می کند: سرداب منزل آیت الله مجدد محل مطالعه و استراحتم بود و در ماه مبارک رمضان در همانجا سحری می خوردم و افطار را برای کاهش شدت گرمای طاقت فرسای سامرا به کنار شط فرات می رفتم تا شنایی کرده باشم.[4]و ایشان در بهار 1301 ش حوزه علمیه قم را رسماً تأسیس کرد.[5]از شاگردان آن بزرگوار:امام خمینی، آیت الله محمدرضا گلپایگانی، آیت الله شهاب الدین مرعشی، آیت الله میرزا هاشم آملی،و.. می توان نام برد[6]آیت الله حائری در 9 بهمن 1315 (17 ذی القعده 1355) نزدیک غروب دیده از جهان فروبست
ادم های خوب...برچسب : نویسنده : بنده خدا adamhayekhoob بازدید : 74
امروز تولد امام حسنه و به برکت وجودشون تونستم یه ادم خوب دیگه رو بشناسم .راستش شرمسارم که بعد از 15سالی که از خدا عمر گرفتم هنوز این مرد خوب رو نشناختم .به نظر من توی این وبلاگ بهترین ادم خوبی که سراغ دارم میتونه ایشون باشه ...خوشحالم از این که تونستم بهترین ادم خوب رو بشناسم .میدونید چرا میگم بهترین ادم خوب؟لطفا مطالب بعد رو بخونید..خودتون متوجه می شین ....ودر اخر اضافه کنم انشاالله...میخوام یه وبلگ برای امام حسن باز کنم ...برام دعا کنید ..به امید روزی که همه بتونیم غریبی امام حسن رو درک کنیم........
ادم های خوب...برچسب : نویسنده : بنده خدا adamhayekhoob بازدید : 243
سید عبدالکریم، پیرمرد کفاش معاصری بود که در تهران زندگی می کرد. اکثر علمای اهل معنای تهران معتقد بودند که حضرت بقیه الله ارواحنا فداه گاهی به مغازه کوچک کفاشی او تشریف می بردند و با او می نشستند و هم صحبت می شدند. لذا بعضی از آن ها به امید آنکه زمان تشرف فرمایی حضرت ولی عصر را درک کنند، ساعت ها در مغازه او می نشستند و انتظار ملاقات حضرت را می کشیدند و شاید بعضی ها هم بالاخره به خدمتش مشرف می شدند. مرحوم سید عبد الکریم که چند دهه قبل، از دنیا رفت، اهل دنیا نبود، حتی خانه مسکونی نداشت و تنها راه درآمدش کفاشی و پینه دوزی بود. حضرت ولی عصر علیه السلام از سیّد عبدالکریم پرسیده بودند: اگر هفته ای ما را نبینی چه خواهی شد؟ عرض کرده بود: آقا جان میمیرم. حضرت تصدیق کرده بودند و فرموده بودند: اگر چنین نبود که ما را نمی دیدی.
آیا من و شما به این حد رسیده ایم که از عشق امام زمان مریض شویم؛ اشکمان روان و رخمان زرد گردد؟ سیّدعبدالکریم می گفت: آقا گاهی تشریف می آوردند مغازه ی من. یک وقتی حضرت فرمودند: سید عبدالکریم، کفش های مرا می بینی؟ گفتم: بله آقا جان. فرمودند کفش های من احتیاج به پینه دارد، میشود کفش های مرا پینه بزنی؟ گفتم: آقا جان من قول دادم به دیگران، اگر الان مشغول پینه زدن کفشهای شما بشوم به قولم نمیتوانم عمل کنم، بد قول می شوم. چشم آقا جان حتما پینه میزنم، اما اجازه دهید به قول هایی که داده ام عمل کنم؛ بعداً. برای بار دوم حضرت فرمودند:سیّد عبدالکریم میشود کفش های مرا پینه بزنی؟ می گوید:آقا جان قربانتان بشوم خدمتتان که عرض کردم، روی چشمم، من قول داده ام، به قولم عمل کنم؛ بعداٌ. برای مرتبه سوم حضرت فرمود:سیّد عبدالکریم میشود این کفش های مرا پینه بزنی؟ بلند شدم آمدم خدمت آقا، با دستهایم کمر آقا را محکم گرفتم، گفتم آقا جان من که عرض کردم به دیگران قول داده ام؛ چشم.
نوکرتم؛ اما اگر این بار بگویید می شود کفش های مرا پینه بزنی، همینطوری محکم نگهتان میدارم، فریاد میزنم ای مردمی که دنبال امام زمان هستید، بیایید آقا در مغازه من است. حضرت شروع کردند به خندیدن. دست مبارکش را زدند به پشت من و گفتند: آفرین. بارک الله عبدالکریم! من می خواستم امتحانت کنم، ببینم برای قول و وعده ات چقدر حساب می کشی. حضرت ادامه دادند: سیّد عبدالکریم! ما شما را برای خودمان نمی خواهیم، ما شما را برای خدا می خواهیم. هر چه بنده تر باشید ما شما را بیشتر دوست داریم.
از سید عبدالکریم که هفته ای یک بار به محضر امام زمان می رسید، پرسیدند: چه شد که موفق به دیدار شدی؟ فرمود: من یک شب پیغمبر ختمی مرتبت (ص) را در عالم رؤیا زیارت کردم. گفتم: یا رسول الله! من خیلی علاقه دارم خدمت آقازاده شما برسم، چه کنم؟ هر دری میزنم نمی شود. جدم فرمود: سید عبدالکریم! فرزندم، روزی دو بار؛ اول صبح و اول شب مینشینی و برای حسینم گریه می کنی، اگر می خواهی خدمت امام زمان برسی این برنامه را انجام بده. می گوید: من از خواب بیدار شدم، این برنامه را یکسال انجام دادم. صبح ها می نشستم خودم برای خودم روضه ی کربلا را می خواندم ،غروب هم مینشستم مقتل می خواندم و گریه میکردم. یکسال که از این جریان گذشت.. راه باز شد
برچسب : نویسنده : بنده خدا adamhayekhoob بازدید : 122
طرز لباس پوشیدن شیخ رجب علی خیاط
لباس جناب شيخ بسيار ساده و تميز بود، نوع لباسی كه او میپوشيد نيمه روحانی بود، چيزی شبيه لباده روحانيون بر تن میكرد و عرقچين بر سر میگذاشت و عبا بردوش میگرفت.
نكته قابل توجه اين بود كه او حتی در لباس پوشيدن هم قصد قربت داشت، تنها يك بار كه برای خوشايند ديگران عبا بر دوش گرفت، در عالم معنا او را مورد عتاب قرار دادند. جناب شيخ خود اين داستان را چنين تعريف میكند:
« نفس اعجوبه است، شبی ديدم حجاب ( منظور حجاب نفس و تاریکی باطنی است ) دارم و طبق معمول نمیتوانم حضور پيدا كنم، ریشه یابی کردم با تقاضای عاجزانه متوجه شدم كه عصر روز گذشته كه يكی از اشراف تهران به ديدنم آمده بود، گفت: دوست دارم نماز مغرب و عشا را با شما به جماعت بخوانم، من برای خوشايند او هنگام نماز عبای خود را به دوش انداختم ...»!
جناب شيخ دنبال غذاهای لذيذ نبود، بيشتر وقت ها از غذاهای ساده، مثل سيب زمينی و فرنی استفاده میكرد. سر سفره، رو به قبله و دو زانو مینشست و به طور خميده غذا میخورد، و گاهی هم بشقاب را به دست میگرفت هميشه غذا را با اشتهای كامل میخورد، و گاهی مقداری از غذای خود را در بشقاب يكی از دوستان كه دستش میرسيد میگذاشت.
هنگام خوردن غذا حرف نمیزد و ديگران هم به احترام ايشان سكوت میكردند. اگر كسی او را به مهمانی دعوت می كرد با توجه، قبول يا رد میكرد، با اين حال بيشتر وقت ها دعوت دوستان را رد نمیكرد.از غذای بازار پرهيز نداشت، با اين حال از تأثير خوراك در روح انسان غافل نبود و برخی دگرگونی های روحی را ناشی از غذا می دانست.
شغل شیخ رجب علی خیاط
خياطی يكی از شغلهای پسنديده در اسلام است. لقمان حكيم اين شغل را برای خود انتخاب كرده بود.جناب شيخ برای اداره زندگی خود، اين شغل را انتخاب كرد و از اين رو به « شيخ رجبعلی خياط » معروف شد. جالب است بدانيم كه خانه ساده و محقر شيخ، با خصوصياتی كه پيشتر بيان شد، كارگاه خياطی او نيز بود.
يكی از دوستان شيخ میگويد: فراموش نمیكنم كه روزی در ايام تابستان در بازار جناب شيخ را ديدم، در حالی كه از ضعف رنگش مايل به زردی بود. قدری وسايل و ابزار خياطی را خريداری و به سوی منزل میرفت، به او گفتم: آقا! قدری استراحت كنيد، حال شما خوب نيست. فرمود:
«عيال و اولاد را چه كنم؟! »
در حديث است كه رسول خدا (ص) فرمودند :
« إن الله تعالي يحب أن يري عبده تعباً في طلب الحلال؛
خداوند دوست دارد كه بنده خود را در راه به دست آوردن روزی حلال، خسته ببيند. »شيخ در عالم سياست نبود، اما با رژيم منفور پهلوی و سياستمداران حاكم آن به شدت مخالف بود.يكی از فرزندان شيخ میگويد: در 30 تير سال 1330 هجری شمسی وقتی شيخ وارد منزل شد، شروع كرد به گريه كردن و فرمود:
«حضرت سيد الشهدا(ع) اين آتش را با عبايشان خاموش كردند و جلوی اين بلا را گرفتند، آن ها بنا داشتند در اين روز خيلی ها را بكشند؛ آيت الله كاشانی موفق نمیشود ولی سيدی هست كه میآيد و موفق میشود. »
پس از چندی معلوم شد که مقصود از سید دوم، امام خمینی (ره) است.
ناصردین شاه در برزخ
در رابطه با وضعيت ناصرالدين شاه قاجار در عالم برزخ، يكی از شاگردان شيخ از ايشان نقل كرد: « روح او را روز جمعهای آزاد كرده بودند و شب شنبه او را با هل به جايگاه خود میبردند، او با گريه به مأموران التماس میكرد و میگفت:« نبريد ». هنگامی كه مرا ديد به من گفت: اگر میدانستم جايم اين جاست در دنيا خيال خوشی هم نمیكردم! »
ستایش از پادشاه ستمکار
جناب شيخ، دوستان و شاگردان خود را از همكاری با دولت حاكم ( پهلوی) و به خصوص از تعريف و تمجيد آنان بر حذر میداشت. يكی از شاگردان شيخ از وی نقل كردهاست كه فرمود:
« روح يكی از مقدسين را در برزخ ديدم محاكمه ميكنند و همه كارهای ناشايسته سلطان جاير زمان او را در نامه عملش ثبت كرده و به او نسبت میدهند. شخص مذكور گفت: من اين همه جنايت نكردهام.
به او گفته شد: مگر در مقام تعريف از او نگفتی: عجب امنيتی به كشور دادهاست؟
گفت: چرا!
به او گفته شد: بنابر اين تو راضی به فعل او بودی، او برای حفظ سلطنت خود به اين جنايات دست زد. »
در نهجالبلاغه آمده است كه امام علی(ع) فرمود:
« الراضي بفعل قوم كالداخل فيه معهم، و علي كل داخل في باطل اثمان: اثم العمل به، و اثم الرضا به؛
هركه به كردار عدهای راضی باشد، مانند كسی است كه همراه آنان، آن كار را انجام داده باشد و هر كس به كردار باطلی دست زند او را دو گناه باشد؛ گناه انجام آن و گناه راضی بودن به آن. »
وفات شیخ رجب علی خیاط
سرانجام در روز بیست و دوم شهریور ماه سال 1340 هجری شمسی سیمرغ وجود پربرکت شیخ پس از عمری خودسازی و سازندگی از این جهان پر کشید.يكی از ارادتمندان جناب شيخ، كه شب قبل از وفات، از طريق رؤيای صادقه رحلت ملكوتی وی را پيشبينی كرده بود، ماجرای وفات را چنين گزارش میكند:
شبی كه فردای آن شيخ از دنيا رفت، در خواب ديدم كه دارند در مغازههای سمت غربی مسجد قزوين را میبندند، پرسيدم: چه خبره؟ گفتند آشيخ رجبعلی خياط از دنيا رفته. نگران از خواب بيدار شدم. ساعت سه نيمه شب بود. خواب خود را رؤيای صادقه يافتم. پس از اذان صبح، نماز خواندم و بیدرنگ به منزل آقای رادمنش رفتم، با شگفتی، از دليل اين حضور بیموقع سؤال كرد، جريان رؤيای خود را تعريف كردم.
ساعت پنج صبح بود و هوا گرگ و ميش، به طرف منزل شيخ راه افتاديم. شيخ در را گشود، داخل شديم و نشستيم، شيخ هم نشست و فرمود:
« كجا بوديد اين موقع صبح زود؟ »
من خوابم را نگفتم، قدری صحبت كرديم، شيخ به پهلو خوابيد و دستش را زير سر گذاشت و فرمود: « چيزی بگوييد، شعری بخوانيد! »
يكی خواند:
خوشتر از ايام عشق ايام نيست
صبح روز عاشقان را شام نيست
اوقات خوش آن بود كه با دوست به سر شد
باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود
منبع:aviny.com
برچسب : نویسنده : بنده خدا adamhayekhoob بازدید : 399